معنی از داروهای خلط آور

حل جدول

لغت نامه دهخدا

خلط

خلط. [خ َ] (ع اِمص) آمیزش. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء).
- خلط شدن، آمیختن. (ناظم الاطباء).
- خلط کردن، مخلوط کردن. درهم کردن. سرشتن. (ناظم الاطباء).
- خلط مبحث، مقصدی را بمقصد دیگر آمیختن بقصد مشاغبه و مغالطه یا بی قصدی. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلط مبحث کردن، مقصدی را بمقصدی دیگر آمیختن بقصد مشاغبه یا بی قصدی. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (ص) متعجب. آشفته. حیران. (ناظم الاطباء).
- خلط شدن، متعجب شدن. حیران گشتن. (ناظم الاطباء).
- خلط کردن، شوریدن. آشفتن. (ناظم الاطباء).

خلط. [خ َ ل ِ] (ع ص) متملق و آمیزنده بمردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خَلط. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. خَلط. خُلُط. || گول. (منتهی الارب). منه: رجل خلط.

خلط. [خ َ] (ع مص) آمیختن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

خلط. [خ َ] (ع ص) متملق و آمیزنده بمردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خَلِط و خُلُط در این لغت نامه شود. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خَلِط. خُلُط.

خلط. [خ َ] (ع ص) گول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || آمیزنده با دیگری. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || (اِ) خرمای هر جنس بهم آمیخته. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خِلِط.

خلط. [خ ِ ل ِ] (ع اِ) تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خَلط.

خلط. [خ ِ] (ع اِ) هر چهار مزاج از مردم. هریک از چهار گش. (ناظم الاطباء). یکی از چهار مایع که در تن حیوان است: بلغم، خون، صفراء، سوداء. ج، اخلاط. (یادداشت بخط مؤلف): رطوبتی است اندر تن مردم روان و جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست و اندامها که میان تهی باشد چون معده و جگر و سپرز و زهره و این خلط ازغذا خیزد و بعضی خلطها نیکند و بعضی بد. آنچه نیک باشد، آنست که اندر تن مردم اندرفزاید و به بدل آن تریها که خرج میشود، بایستد و آنکه بد باشد، آنست که به این کار نشاید و آن، آن خلط باشد که تن از او پاک باید کرد بداروها. و خلطها چهارگونه است: خون است و بلغم و صفراء و سوداء. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی): میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. (نوروزنامه).
صورتت چون خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دوراندیش نیست.
عطار.

خلط. [خ ُ ل ُ] (ع ص) متملق آمیزنده بمردم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خَلط. خَلِط. || کسی که زنان و متاع خود را درمیان مردم اندازد. (منتهی الارب). خَلط. خُلُط. || ج ِ خَلیط. (منتهی الارب) (از تاج العروس).

فرهنگ عمید

خلط

آمیختن و درهم ‌کردن چیزی با چیز دیگر: خلط مبحث،

فرهنگ معین

خلط

(مص م.) آمیختن، درهم آمیختن، (اِمص.) آمیزش، اختلاط. [خوانش: (خَ) [ع.]]

آنچه با چیز دیگر آمیخته شده باشد، هر یک از سرشت های چهارگانه: خون، بلغم، سودا، صفرا، جمع اخلاط. [خوانش: (خِ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خلط

چرک

واژه پیشنهادی

از داروهای خواب آور

آلپرازولام، دیازپام

معادل ابجد

از داروهای خلط آور

1081

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری